بیل گیتس هر از گاهی در دانشگاهها و دبیرستانهای آمریکا با دانشجویان و دانش آموزان ملاقات داشته و برای آنها سخنرانی می کند. گیتس اخیرا طی یک سخنرانی در یکی از دبیرستانهای آمریکا خطاب به دانش آموزان جمله ای گفت که خیلی سروصدا کرد. او گفت در دبیرستان های آمریکا خیلی چیزها را به دانش آموزان نمی آموزند. او در ادامه سخنرانی اش شش اصل مهم را که دانش آموزان در دبیرستان فرا نمی گیرند به شرح زیر نام برد:
اصل اول : در زندگی هیچ چیز عادلانه نیست و بهتر است با این حقیقت کنار بیایید.
اصل دوم: دنیا هیچ ارزشی برای عزت نفس شما قایل نیست. در این دنیا از شما انتظار می رود قبل از اینکه نسبت به خودتان احساس خوبی داشته باشید کار مثبتی انجام دهید.
اصل سوم : پس از فارغ التحصیل شدن از دبیرستان و استخدام شدن، کسی به شما حقوق فوق العاده زیادی پرداخت نخواهد کرد. به همین ترتیب قبل از آنکه بتوانید به مقام و موقعیت بالاتری برسید باید برای مقام و مزایایش زحمت بکشید.
اصل چهارم : اگر فکر می کنید آموزگارتان سخت گیر است در اشتباه هستید. پس از استخدام شدن متوجه خواهید شد که رییس شما سخت گیرتر از آموزگارتان است چون امنیت شغلی آموزگارتان را ندارد.
اصل پنجم : آشپزی در رستورانها با غرور و شان شما تضاد ندارد. پدربزرگ های ما برای این کار اصطلاح دیگری داشتند از نظر آنها این کار یک فرصت بود.
اصل ششم : اگر در کارتان موفق نیستید والدین خودتان را ملامت نکنید از نالیدن دست بکشید و از اشتباهات خود درس بگیرید.
روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی
و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید
بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است
و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری
غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.
پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست
کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر
با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر
پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی مابه ازائی ندارد.»
پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز
نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز،
متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامیکه
متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله
بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای
دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از
آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش
طولانی علیه بیماری، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت
تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن
ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر
را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد.
چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته انرا خواند:
«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»
معلم وارد کلاس شد و گفت بچه ها امروز یه سوال می خوام ازتون
بپرسم که جوابش در زندگی شما تاثیری عظیم خواهد داشت!
طبق روال عادی همه بچه ها با شادی از اینکه درس به تاخیر افتاده با تایید درخواست
معلم سرو پا گوش شدند. معلم
پرسید بچه ها چه چیزی در زندگی یک فرد به او ارزش میده؟
در لحظه اول همه با تعجب از سوال به هم نگاه کردند. بعد از لحظاتی گمانه زنی ها
آغاز شد. یکی میگفت: روابط انسانی ماست که به ما ارزش میده... اون یکی میگفت پول ماست که به ما ارزش میده... اون یکی میگفت نه این اعمال نیک ماست که به ما
ارزش میده... نیم ساعتی با این گمانه زنی ها گذشت. اما همه می دانستند که مقصود معلم چیز دیگری
بود.
بالاخره همه خسته شدند و از معلم خواستند تا این سوال رو خودش جواب بده. معلم با وقار هر چه تمام تر خودش رو به کنار
تخته سیاه رسوند و تکه گچی سفید برداشت.
همه منتظر بودند...
معلم روی تخته نوشت 0.000000000000001
در خط پایین نوشت.....100000000000000.0
در خط پایین نوشت.....111111111111111.0
از بچه ها پرسید ارزش کدام یک بیشتره؟
همه گفتند سومی
معلم گفت:آفرین...
انسان مانند این 0 و یاد خدا مانند 1 می مونه! اونچه که به انسان ارزش میده تقدم
خداوند مهربان بر خودشه! هرچه که سعی کنید خودتون رو از خدا جلوتر بگذارید نا
خواسته ارزش خودتون رو پایین تر آوردید و برعکس هر چه خدا را بر خودتون مقدم
بدونید در اصل دارید ارزش خودتون رو زیاد می کنید!
همه چیزهایی که شما گفتید درست بود ولی ارزش اونها به اینه که در انجام اونها خدا
رو مقدم بر اونها بدونیم تا به این وسیله به کارهامون ارزش بدیم!
اون روز مقصود معلم رو خوب نفمیدم! شاید الان هم خوب نفهمیده باشم ولی آرزوم هستش
که یه روزی بتونم مقصود معلم رو در زندگیم به کار ببندم!
گروهی
از فارغ التحصیلان پس از گذشت چند سال و تشکیل زندگی و رسیدن به موقعیت های خوب
کاری و اجتماعی طبق قرار قبلی به دیدن یکی از اساتید مجرب دانشگاه خود رفتند. بحث
جمعی آن ها خیلی زود به گله و شکایت از استرس های ناشی از کار و زندگی کشیده شد.
استاد برای پذیرایی از میهمانان به آشپزخانه رفت و با یک قوری قهوه و تعدادی از
انواع قهوه خوری های سرامیکی، پلاستیکی و کریستال که برخی ساده و برخی گران قیمت
بودند بازگشت. سینی را روی میز گذاشت و از میهمانان خواست تا از خود پذیرایی کنند.
پس از آنکه همه برای خود قهوه ریختند استاد گفت: اگر دقت کرده باشید حتماً متوجه
شده اید که همگی قهوه خوری های گران قیمت و زیبا را برداشته اید و آنها که ساده و
ارزان قیمت بوده اند در سینی باقی مانده اند. البته این امر برای شما طبیعی و
بدیهی است. سرچشمه همه مشکلات و استرس های شما هم همین است. شما فقط بهترین ها را
برای خود می خواهید. قصد اصلی همه شما نوشیدن قهوه بود اما آگاهانه قهوه خوری های
بهتر را انتخاب کردید و البته در این حین به آن چه دیگران برمی داشتند نیز توجه
داشتید. به این ترتیب اگر زندگی قهوه باشد، شغل، پول، موقعیت اجتماعی و ... همان
قهوه خوری های متعدد هستند. آنها فقط ابزاری برای حفظ و نگهداری زندگی اند، اما
کیفیت زندگی در آنها فرق نخواهد داشت. گاهی، آن قدر حواس ما متوجه قهوه خوری هاست
که اصلا طعم و مزه قهوه موجود در آن را نمی فهمیم. پس دوستان من، حواستان به فنجان
ها پرت نشود... به جای آن از نوشیدن قهوه خود لذت ببرید.
چند سال پیش در بازی های پارا المپیک در " سیاتل " آمریکا 9 نفر در خط آغاز مسابقه دو صد متر، آماده ایستاده بودند. با شنیدن صدای تفنگ آنان شروع به دویدن کردند. در میان این افراد یک جوان دیده می شد. او در حین مسابقه به زمین افتاد ولی باز از جا برخاست و مسابقه را ادامه داد. اما بار دیگر زمین خورد. از نگرانی شروع به گریستن کرد. 8 ورزشکار دیگر با شنیدن صدای گریه پسر از سرعت خود کاستند. آنان سپس ایستادند و نزدیک پسر آمدند. دختری که مبتلا به فلج اطفال بود، به پسر گفت : می توانیم باهم کارها را بهتر انجام دهیم. 9 نفر که همگی دچار معلولیت بودند دست در دست هم حرکت کردند و مشترکاً به نقطه انتها رسیدند . همه تماشاگران در ورزشگاه ایستادند و مدت ها آنها را تشویق کردند.
به روایت افسانهها روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد. او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرتطلبی و دیگر شرارتها بود. ولی در میان آنها یکی که بسیار کهنه و مستعمل به نظر میرسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد.
ادامه مطلب ...1
پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر: اما دختر مورد نظر من، دختر بیل گیتس است
پسر: آهان اگر اینطور است، قبول است
2
پدر به دیدار بیل گیتس می رود
یک
روزنامه انگلستان مسابقه خوانندگان را برگزار کرد و قول داد به کسی که در این
مسابقه پیروز شود، جایزه کلانی خواهد داد. سوأل
مسابقه این بود که یک بالون حامل سه دانشمند بزرگ جهان است. یکی از آنها دانشمند
علم حفاظت از محیط زیست و یکی از آنها دانشمند بزرگ انرژی اتمی و یکی دیگر دانشمند
غلات است. همه کارهایشان بسیار مهم است و با زندگی مردم رابطه نزدیک دارند و بدون
هر کدام زمین با مصیبت بزرگی مواجه خواهد شد. اما بدلیل کمبود سوخت، بالون بزدوی
به زمین می افتد و باید با بیرون انداختن یک نفر، از سقوط خودداری کند. تحت همین
وضعیت شما کدام را انتخاب خواهید کرد؟
بسیاری پاسخ های خود را ارسال کردند. اما وقتی که نتیجه مسابقه منتشر شد، همه با
تعجب دیدند که پسر کوچکی این جایزه کلان را کسب کرده است.
جواب او این بود : سنگین ترین دانشمند را بیرون بیاندازید.