مردی هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم هم حماقت او را دست میانداختند. دو سکه به او نشان میدادند که یکی از طلا بود و یکی از نقره. اما مرد گدا همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد میآمدند و دو سکه به او نشان میدادند و مرد گدا همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه مرد گدا را آنطور دست میانداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت میآید و هم دیگر دستت نمیاندازند. مرد پاسخ داد: حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنند که من از آنها احمقترم. شما نمیدانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام. نتیجه : اگر کاری که میکنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.!
پیوسته درحال رشد باشید
آرنولد گلاسکو:
زمانی که به ناچارتسلیم ضرورت می شوید، آنچه که اتفاق می افتد، پیشرفت است.
ویلرمک میلان :
پیشرفت واقعی دراثردستیابی به حقایق نوین می باشد.
رالف بارتن پری :
مردی به اوج قابلیت وهنر خویش می رسد که به دنبال کمال بوده و ازاهداف غیرممکن پیوسته گریزان باشد.
ادامه مطلب ...این
تکنیک بسیار شبیهِ تکنیکِ طوفان فکری است، با این تفاوت مهم که در این روش، انتقاد
و ارزیابی نه تنها بد نیست، بلکه اساسِ این تکنیک است. در واقع پایهی این تکنیک
پرسیدنِ سؤالهای مختلف است. مهم این است که در ذهنِ افراد این سؤال شکل بگیرد که
ایدهی مطرح شده در کجاها جواب نمیدهد؟
چه مسائلی موفقیتش را تهدید میکند؟
و این که واقعاً چهقدر کارایی دارد؟
آیا تا به حال در جلسهای بودهاید که در آن از آدمها بخواهند در موردِ یک موضوعِ مشخص نظر بدهند؟ آیا خودِ شما هم ایده داشتید؟ جلسه چه طور بود؟ چند تا ایده جالب و غیرِ منتظره جمع شد؟ یک روز تعدادی از کارکنانِ یک شرکتِ ساختمانسازی دورِ هم جمع شدند و تشکیلِ یک جلسه فوری دادند. مسألهای که آنها را دور هم جمع کرد،
ادامه مطلب ...یک مورچه در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت و
نزدیک کندوی عسل رسید از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت
و هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پایش لیز می
خورد و می افتاد.
هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:«ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک
جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک «جو» به او پاداش می دهم.»
یک روز بعد ازظهر وقتی که با ماشین پونتیاکش می کوبید که
بره خونه، زن مسنی دید که اونو متوقف کرد. ماشین مرسدسش
پنچر بود. او می تونست ببینه که اون زن ترسیده و بیرون توی برفها ایستاده تا اینکه
بهش گفت:
" خانم من اومدم که کمکتون کنم در ضمن من جو
هستم."
زن گفت: " من از سن لوئیز میام، و فقط از اینجا رد می شدم. صدتا ماشین دیده
باشم که از کنارم رد شدن، و این واقعا لطف شما بود."
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده شد که بره، زن
پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟" و او به زن چنین گفت:
" شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی
یکنفر هم به من کمک کر، همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که
بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"
چند مایل جلوتر، زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه
بده. ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن
پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود. او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست،
واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره،
زن از در بیرون رفته بود. درحالیکه بر روی
دستمال سفره این یادداشت رو باقی گذاشت. اشک در چشمان پیشخدمت جمع شده بود، وقتی
که نوشته زن رو می خوند:
" شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی
یکنفر هم به من کمک کر، همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که
بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"
اونشب وقتی که زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت، به تختخواب رفت. در حالیکه به اون
پول و یادداشت زن فکر می کرد. وقتی که شوهرش دراز کشید تا بخوابه، به آرومی و نرمی
به گوشش گفت:
" همه چیز داره درست میشه، دیگه مشکل پول نداریم، دوستت دارم، جو!"