فرمانروایی
که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهای سرداری
محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و
بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و
همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات با
پایتخت فرستاده شدند.
فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید: ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه می کنی؟
سردار پاسخ داد: ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود.
فرمانروا پرسید: و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهی کرد؟
سردار گفت: آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد!
فرمانروا
از پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید
بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.
سردار هنگام
بازگشت از همسرش پرسید: آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت
کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟
همسر سردار گفت: راستش را بخواهی، من به هیچ چیزی توجه نکردم. سردار با تعجب پرسید: پس حواست کجا بود؟
همسرش
در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود.
به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!
نه
فردا نه
...چند ساعت بعد ھم نه
...چند ثانیه دیگر ھم نه...
...ھمین الان
برای مادرت یک کاری بکن
اگر زنده است دستش را
اگر به آسمان رفته است ... قبرش را .…
اگر پیشت نیست ... یادش را .…
اگر قھری...چھره اش را .…
اگر آشتی ھستی پایش را...
ببوس...
پرده اول : پدر به سراغ پسرش می رود
پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی.
پسر: نه من دوست دارم ھمسرم را خودم انتخاب کنم.
پدر: اما دختر مورد نظر من، دختر بیل گیتس است.
پسر:آھان اگر اینطور است، قبول است.
پرده دوم : پدر به دیدار بیل گیتس می رود
پدر: برای دخترت شوھری سراغ دارم.
بیل گیتس: اما برای دختر من ھنوز خیلی زود است که ازدواج کند.
پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جھانی است.
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است.
پرده سوم : پدر به دیدار مدیرعامل بانک جھانی می رود
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم.
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد.
و معامله به این ترتیب انجام می شود.
نتیجه اخلاقی: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز ھم می توانید چیزھایی بدست آورید. اما باید
روش مثبتی برگزینید.
ذره ای حقیقت پشت ھر "فقط یه شوخی بود"
کمی کنجکاوی پشت "ھمینطوری پرسیدم"
قدری احساسات پشت "به من چه اصلا"
مقداری خرد پشت "چه میدونم"
واندکی درد پشت "اشکالی نداره"
وجود دارد
انسان اولیه:
روزی دختر کوچولویی از مادرش پرسید: مامان؟ نژاد انسان ھا از کجا اومد؟
مادر جواب داد: خداوند آدم و حوا را خلق کرد. اون ھا بچه دار شدند و این جوری نژاد انسان ھا به وجود
اومد
دو روز بعد دخترک ھمین سوال رو از پدرش پرسید.
پدرش پاسخ داد: خیلی سال پیش میمون ھا تکامل یافتند و نژاد انسان ھا پدید اومد
دختر کوچولو که گیج شده بود نزد مادرش رفت و گفت: مامان؟ تو گفتی خدا انسان ھا رو آفرید ولی
بابا میگه انسان ھا تکامل یافته ی میمون ھا ھستند...من که نمی فھمم!
مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است. من بھت در مورد خانواده ی خودم گفتم و بابات در مورد
خانواده ی خودش
اون (دختر) رو تو یک مھمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرھا دنبالش بودند در حالیکه
او (پسر) کاملا طبیعی بود و ھیچکس بھش توجه نمی کرد.
آخر مھمانی، دختره رو به نوشیدن یک قھوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش
رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ نشستند
یکروز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته
شده بود: دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این شرکت بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم
تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى شود دعوت مى کنیم .
No Breakfast
نخوردن صبحانه
People who do not take breakfast are going to have a lower blood sugar level
کسانی که صبحانه نمیخورند قند خونشان به
سطح پائین تری افت میکند
This leads to an insufficient supply of nutrients to the brain causing brain
degeneration
این امر باعث تامین نامناسب مواد غذائی برای
مغز و در نتیجه افت فعالیت مغزی میشود