بیای تو با لب خندون میری

سرزنشم مکن اگر با همه سر نمیکنم طبع لطیف ادمی با همه سر نمیکند

بیای تو با لب خندون میری

سرزنشم مکن اگر با همه سر نمیکنم طبع لطیف ادمی با همه سر نمیکند

میخوای داماد بیل گیتس شوی؟


پرده اول : پدر به سراغ پسرش می رود
پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی.
پسر: نه من دوست دارم ھمسرم را خودم انتخاب کنم.
پدر: اما دختر مورد نظر من، دختر بیل گیتس است.
پسر:آھان اگر اینطور است، قبول است.


پرده دوم : پدر به دیدار بیل گیتس می رود

پدر: برای دخترت شوھری سراغ دارم.
بیل گیتس: اما برای دختر من ھنوز خیلی زود است که ازدواج کند.
پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جھانی است.
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است.


پرده سوم : پدر به دیدار مدیرعامل بانک جھانی می رود

پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم.
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد.
و معامله به این ترتیب انجام می شود.
نتیجه اخلاقی: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز ھم می توانید چیزھایی بدست آورید. اما باید
روش مثبتی برگزینید.

یادمان باشد ھمیشه:


ذره ای حقیقت پشت ھر "فقط یه شوخی بود"
کمی کنجکاوی پشت "ھمینطوری پرسیدم"
قدری احساسات پشت "به من چه اصلا"
مقداری خرد پشت "چه میدونم"
واندکی درد پشت "اشکالی نداره"
وجود دارد

ادامه مطلب ...

انسان اولیه

انسان اولیه:
روزی دختر کوچولویی از مادرش پرسید: مامان؟ نژاد انسان ھا از کجا اومد؟
مادر جواب داد: خداوند آدم و حوا را خلق کرد. اون ھا بچه دار شدند و این جوری نژاد انسان ھا به وجود
اومد
دو روز بعد دخترک ھمین سوال رو از پدرش پرسید.
پدرش پاسخ داد: خیلی سال پیش میمون ھا تکامل یافتند و نژاد انسان ھا پدید اومد
دختر کوچولو که گیج شده بود نزد مادرش رفت و گفت: مامان؟ تو گفتی خدا انسان ھا رو آفرید ولی
بابا میگه انسان ھا تکامل یافته ی میمون ھا ھستند...من که نمی فھمم!
مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است. من بھت در مورد خانواده ی خودم گفتم و بابات در مورد
خانواده ی خودش

داستان کوتاه عشق

اون (دختر) رو تو یک مھمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرھا دنبالش بودند در حالیکه
او (پسر) کاملا طبیعی بود و ھیچکس بھش توجه نمی کرد.
آخر مھمانی، دختره رو به نوشیدن یک قھوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش
رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ نشستند

ادامه مطلب ...

دیروز فردی کھ مانع پیشرفت شما بود در گذشت


یکروز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته
شده بود: دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این شرکت بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم
تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى شود دعوت مى کنیم .

ادامه مطلب ...

ده اشتباهی که به مغز آسیب می رساند


No Breakfast
نخوردن صبحانه


People who do not take breakfast are going to have a lower blood sugar level
کسانی که صبحانه نمی‌خورند قند خونشان به سطح پائین تری افت می‌کند

This leads to an insufficient supply of nutrients to the brain causing brain degeneration
این امر باعث تامین نامناسب مواد غذائی برای مغز و در نتیجه افت فعالیت مغزی می‌شود

ادامه مطلب ...

جواز ورود به بهشت

روزی مردی خواب دید که مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه بهشت رسیده است. دربان بهشت به مرد گفت: برای ورود به بهشت باید صد امتیاز داشته باشید، کارهای خوبی را که در دنیا انجام داده اید، بگویید تا من به شما امتیاز بدهم.
مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهربانی رفتار کردم و هرگز به او خیانت نکردم.
فرشته گفت: این سه امتیاز.
مرد اضافه کرد: من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتی دیگران را هم به راه راست هدایت می کردم.
فرشته گفت: این هم یک امتیاز.
مرد باز ادامه داد: در شهر نوانخانه ای ساختم و کودکان بی خانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک کردم.
فرشته گفت: این هم دو امتیاز.
مرد در حالی که گریه می کرد، گفت: با این وضع من هرگز نمی توانم داخل بهشت شوم مگر اینکه خداوند لطفش را شامل حال من کند.
فرشته لبخندی زد و گفت: بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهی است و اکنون این لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برایتان صادر شد!
 

دوست دارید بدانید خالی بندی چگونه بوجود آمد؟!!


این روزها عبارت خالی بندی به معنی دروغ گفتن و لاف زدن رایج شده است اما پیشینه این واژه به دهها سال پیش یعنی زمان سلطنت رضا شاه بر می گردد ! نقل می کنند که در زمان رضاشاه بدلیل کمبود اسلحه، بعضی از پاسبانهایی که گشت می دادند فقط غلاف خالی اسلحه یعنی همان جلدی که اسلحه در آن قرار می گیرد را روی کمرشان می بستند و در واقع اسلحه ای در کار نبود.
دزدها و شبگردها وقتی متوجه این قضیه شدند برای اینکه همدیگر را مطلع کنند به هم می گفتند که طرف "خالی بسته" و منظورشون این بود که فلان پاسبان اسلحه ندارد و غلاف خالی اسلحه را دور کمرش بسته به این معنی که در واقع برای ترساندن ما بلوف می زند که اسلحه دارد و روی همین اصل بود که واژه خالی بندی رواج پیدا کرد.