بیای تو با لب خندون میری

سرزنشم مکن اگر با همه سر نمیکنم طبع لطیف ادمی با همه سر نمیکند

بیای تو با لب خندون میری

سرزنشم مکن اگر با همه سر نمیکنم طبع لطیف ادمی با همه سر نمیکند

مادر...


نه
فردا نه
...چند ساعت بعد ھم نه
...چند ثانیه دیگر ھم نه...
...ھمین الان
برای مادرت یک کاری بکن
اگر زنده است دستش را
اگر به آسمان رفته است ... قبرش را .…
اگر پیشت نیست ... یادش را .…
اگر قھری...چھره اش را .…
اگر آشتی ھستی پایش را...
ببوس...


--------------------------------------------------------------
دروغھای مادرم ...
"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم "و این او لّین دروغی بود که به من گفت.
زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارھای منزل را تمام می کرد و بعد برای صید ماھی به نھر
کوچکی که در کنار منزلمان بود می رفت. مادرم دوست داشت من ماھی بخورم تا رشد و نمو خوبی
داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماھی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را
آماده کرد و دو ماھی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماھی کردم و او لّی را تدریجا خوردم.
مادرم ذر اّت گوشتی را که به استخوان و تیغ ماھی چسبیده بود جدا می کرد و می خورد؛ دلم شاد بود که
او ھم مشغول خوردن است. ماھی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند.ا م اّ آن را فورا به من برگرداند و
گفت:
"بخور فرزندم؛ این ماھی را ھم بخور؛ مگر نمی دانی که من ماھی دوست ندارم؟" و این دروغ دومی بود
که مادرم به من گفت.
قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه می رفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه
بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه
کرده به خانم ھا بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد.
شبی از شب ھای زمستان، باران می بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج
شدم و در خیابان ھای مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه
می کند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و ھوا سرد. بقیه کارھا را بگذار برای فردا
صبح." لبخندی زد و گفت:
"پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.
به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می رسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه
شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از
مدرسه خارج شدم.
مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده
بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل
گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" می گفت. نگاھم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فورا لیوان
شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت:
"پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چھارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عھده مادرم بود؛ بیوه زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او
قرار گرفت. می بایستی تمامی نیازھا را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثرا گرسنه بودیم.
عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان می فرستاد. وقتی
مشاھده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می شود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که
بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم ھنوز جوان بود.ا م اّ مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:
"من نیازی به محبتّ کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود.
درس من تمام شد و از مدرسه فارغ الت حّصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم
استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش ھم به خطر افتاده بود و
دیگر نمی توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزی ھای مختلف می خرید و فرشی در خیابان
می انداخت و می فروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمین
معاش کنم. قبول نکرد و گفت:
"پسرم مالت را از بھر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم." و این ششمین دروغی بود که به
من گفت.
درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بھتر
شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاھایم آغازی
جدید را می دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرھا می رفتم. با مادرم تماس گرفتم و
دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند.ا م اّ او که نمی خواست مرا در تنگنا قرار دھد گفت:
"فرزندم، من به خوش گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم."
و این ھفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت
کند و در کنارش باشد.ا م اّ چطور می توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شھری فاصله بود. ھمه
چیز را رھا کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است.و قتی رقّت حالم را دید، تبس مّی
بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که ھمهء اعضاء درون را می سوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده
بود. این آن مادری نبود که من می شناختم. اشک از چشمم روان شد.ا م اّ مادرم در مقام دلداری من بر
آمد و گفت:
"گریه نکن، پسرم. من اصلا دردی احساس نمی کنم." و این ھشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر ھم نھاد و دیگر ھرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این
جھان رھایی یافت.
این سخن را با جمیع کسانی می گویم که در زندگی اش از نعمت وجود مادر برخوردارند. این نعمت را قدر
بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید.
این سخن را با کسانی می گویم که از نعمت وجود مادر محرومند. ھمیشه به یاد داشته باشید که چقدر
به خاطر شما رنج و درد تحم لّ کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید.
مادر دوستت دارم. خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما ھمانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار
داد.
منبع: سخنانی کوتاه ،گلھایی جاودانه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد