بیای تو با لب خندون میری

سرزنشم مکن اگر با همه سر نمیکنم طبع لطیف ادمی با همه سر نمیکند

بیای تو با لب خندون میری

سرزنشم مکن اگر با همه سر نمیکنم طبع لطیف ادمی با همه سر نمیکند

مرد سالار

پدر راهنمایی می کرد و پسر در حالی که نگاهش با چپ و راست شدن دست پدرش همراه شده بود به سخنانش گوش می کرد.

-- زن مثل گردو می مونه باید خردش کرد و بعد مغزش را درآورد و جوید.

-- زن مثل زعفرونه باید حسابی بکوبیش تا خوب عطر و رنگ بده.

-- زن مثل نمد میمونه باید یک نقشی بهش داد و تا میخوره کوبید تو سرش تا شکل بگیره.

-- زن مثل ……………

پسر فریاد کشید : مواظب باش داره می سوزه …

پدر دستش را گزید و برسرش کوبید و گفت: خدا به دادم برسه، بیچاره شدم، این عزیزترین لباس مادرته!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد