ثروت گفت: نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود
ندارد.
پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.
غرور گفت: نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق
زیبای مرا کثیف خواهی کرد
غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت اجازه بده من با تو بیایم.
غم با حزن گفت: آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آنقدرغرق شادی و هیجان بود که
حتی صدای عشق را هم نشنید.
آب هر لحظه بالا و بالا تر می آمد و عشق دیگر نا امید شده بود. که ناگهان صدایی
سالخورده گفت: بیا عشق من تو را خواهم برد
عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را
داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی
رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد
کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود رفت و از او پرسید آن
پیرمرد کی بود؟
علم پاسخ داد: زمان
عشق با تعجب گفت: زمان؟ اما چرا او به
من کمک کرد؟
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: زیرا تنها
زمان قادر به درک عظمت عشق است.