روزی درختی که شاخ و برگ زیادی داشت، برگهایش را اذیت
میکرد و میگفت شما زندگیتان را مدیون من هستید و اگر من بخواهم میتوانم شما را
بمیرانم. سپس شاخه هایش را تکان میداد تا برگها بریزند
و برگها را به تمسخر میگرفت تا اینکه آخرین برگ از او خواست تا این کار را انجام
ندهد و به او گفت که او نیز بدون برگ نمیتواند زنده بماند ولی درخت بی توجه به
درخواست برگ آنقدر شاخه هایش را تکاند تا همان یک برگ نیز فرو افتاد. هیزم شکنی که
از همان نزدیکی میگذشت با دیدن درختی بی برگ به گمان اینکه او مرده است به سویسش
رفت و او را نقش زمین کرد. درخت کنار برگها سر شکسته به زمین افتاد.
درخت زندگیش را محتاج چند برگ بود ولی خودخواهیش او را نابود کرد.